در ماشین نشسته بودم. به اشکهای ابر که بر گونه شیشه میغلتیدند، مینگریستم. هر کدام از آن قطرهها، ماجرایی داشتند. برخی از رود برخاسته بودند، برخی از دریا؛ برخی از جوی و برخی از مرداب؛ ولی در نهایت همه شان باران شدند. بارانی که بر لب تشنه گل میبارد، همخانه گل میشود.
گلی را کندم و نزدیک گوشم بردم. گل قصهها داشت. قصهها از سختی باران شدن.
موضوعات مرتبط: عکس نوشته
برچسبها: بلکا , نویسندگی , طاهرخانی , نوشتن , عکس نوشته